رمان «ملت عشق» نوشتۀ الیف شافاک یا الیف شَفَق (Elif Şafak) نویسندۀ فرانسوی تُرکتبار، مدتی است که در ایران و برخی دیگر از کشورها به ویژه موطن اصلی خانوادۀ شافاک؛ یعنی ترکیه، به رمانی جذاب و پرفروش بدل شده است. تنها یکی از ترجمههای این رمان در ایران برای مدت دو سال، چهل بار تجدید چاپ شده است. نگاهی گذرا به شکل، ساختار و محتوای این اثر تا حدودی نمایانگر دلایل جذابیت آن است. نویسنده، دو داستان موازی و مرتبط را یکی در جهان مدرن غربی و با محوریت زنی امریکایی و دیگری در جهان کهن عرفان اسلامی و با محوریت شمس تبریزی به نحو توأمان به پیش میبرد. فصول مختلف این رمان، شرح احوال شخصیتهایی است که هر کدام به نوعی در دو داستان اصلی ایفای نقش میکنند و هر یک به تناوب، به شرح احوال و رویدادهای زندگی خود میپردازند. با بهکارگیری این قالب مبتکرانه و جذاب، نویسنده میکوشد تا زیستجهانهای متفاوتی را از زبان شخصیتهای متعدد داستان به نمایش گذارد؛ کوششی که جز در مواردی اندک (و البته مهم) قرین توفیق بوده است. اِلِلا، دیوید، عزیز، گل کویر، شمس، کرّا خاتون، مولانا، بیبرس جنگاور، کیمیا، سلطان ولد، حسام طلبه، سلیمان مست و علاءالدین در حالی که هر یک به عنوان یک شخص، از داستان و زیستجهان معنایی خود سخن میگویند امّا این اشخاص در مواردی به مثابۀ نمایندۀ یک گروه اجتماعی یا سنخ روانی ایفای نقش میکنند و از این حیث، بر جذابیت داستان که نمایشگاهی از نظرگاهها و جهانهای معنایی مختلف است، میافزایند.
محتوای داستان نیز در دو شاخۀ موازی، روایتگر دو زندگی جسورانه و رشکبرانگیز است. یکی از این دو، روایتی از زندگی شمس تبریزی، مرشد و مراد عرفانی مولانا جلالالدین محمد رومی است که از همان آغاز، جسارت و اَصالت منتشر در زوایای مختلف زندگی و شخصیت او برای خواننده جذاب مینماید و دیگری روایتی از زندگی اِلِلا زنی از طبقۀ متوسط یک جامعۀ مدرن غربی است که در نیمۀ داستان از رهگذر آشنایی با فردی به نام عزیز، زندگی میانمایۀ عاریتی خود را وداع میگوید و طریقی جذّاب و نامتعارف را در زندگی برمیگزیند. روایت این دو زندگی جسورانه که یکی بازآفرینی مدرن آن دیگری است، برای عموم کسانی که با یک زندگی عاریتی، یکنواخت و میانمایه خو گرفتهاند، جذّاب و در عین حال رشکبرانگیز است. مخاطبان اینگونه آثار همانند بسیاری از افراد بیبهره از شجاعت و جسارت که با دیدن یک فیلم حماسی و قهرمانانه در خود احساس شور و نشاط میکنند، با خواندن داستانِ آنچه خود از عهدۀ انجام آن برنمیآیند، احساس شور و نشاط و البته حرمان و حسرت میکنند؛ تو گویی خلأها، شِقاقها و کاستیهای روانی ما از این طریق، تا حدی به نحو کاذب مرمّت میشوند. علاوه بر این، محتوای داستان از آن رو که حکایتگر شکلی خاص و تا حدی نامتعارف از زندگی دینی است، برای بسیاری از خوانندگان، جذّاب و تحسینبرانگیز است. این شکل از زندگی دینی برای بسیاری از کسانی که تنها با اَشکال متعارف حیات دینی که عموماً دستاورد فقیهان و متکلمان است خو گرفتهاند، بدیع و جذّاب مینماید و این خود یکی از اصلیترین عوامل جذابیت داستان نزد بسیاری از مخاطبان خسته از دینداریهای بیرونقِ عاری از شور و عشق و تعالی است.
اما رمان «ملت عشق»، از جهاتی نیز مایۀ برخی ابهامات، سوء تفاهمات و کجفهمیها بوده است؛
نخست آنکه، تاریخهای مندرج در آغاز فصولی که به داستانهای قونیه قرن هفتم هجری قمری میپردازد و نیز فهرست منابع مندرج در پایان رمان، مؤیّد این تلقی است که گزارشها و رویدادهای این بخش از رمان، همگی متّکی به منابع تاریخی موثق و قابل اعتماد است؛ باوری که برای برخی از خوانندگان، پرسشها و ابهامات فراوانی را رقم زده است. اما واقعیت آن است که نویسنده به رغم بهرهگیری از منابع موجود در باب زندگی مولانا و شمس و شرایط اجتماعی و تاریخی قونیه در آن عصر، به هیچرو خود را مقیّد به حرکت در چهارچوب گزارشهای تاریخی، آن هم از نوع موثق و قابل اعتماد آن نساخته و به تناسب موقعیت، به خلق شخصیتها و ماجراهای کاملاً غیرتاریخی پرداخته و آنها را مبنای پردازش و پیشبرد سیر داستان قرار داده است. بر این اساس، شخصیتهایی نظیر حسن گدا، بابا زمان، گل کویر، شاگرد، سلیمان و بیبرس را نباید شخصیتهای تاریخی به شمار آورد. علاوه بر این، رویدادهایی نظیر هماهنگی و نامهنگاری میان برهانالدین مُحقق تَرمَذی با شیخی به نام بابا زمان جهت گسیل داشتن شمس به قونیه و عهدهدار شدن تربیت عرفانی مولانا، کاملاً زاییدۀ تخیّلات نویسنده است و با شواهد موجود و نیز تصریحات شمس در «مقالات» به کلی مغایر است. در این باره از قول شمس در «مقالات» میخوانیم:
«به حضرت حق تضرع میکردم که مرا به اولیاء خود اختلاط ده و همصحبت کن! به خواب دیدم که مرا گفتند که تو را با یک ولی همصحبت کنیم. گفتم: کجاست آن ولی؟ شب دیگر دیدم که گفتند در روم است. چون بعد چندین مدت بدیدم گفتند که وقت نیست هنوز! الامورُ مَرهونهٌ بِاَوقاتها». (مقالات شمس، تصحیح محمدعلی موحد، بخش دوم، ص۱۶۲)
چنانکه پیدا است، مبتنی بر تصریحات شمس، ملاقات با مولانا و فراهم آمدن مقدمات این دیدار، نتیجۀ مطالبۀ باطنی شمس و مساعدتهای غیبی بوده و واسطهای بشری که شمس را امر به ملاقات با مولانا کرده باشد، در کار نبوده است.
دوم آنکه، در باب رویدادهایی با صبغه و سابقۀ تاریخی نیز نویسنده خود را ملزم به گزینش موثقترین روایت ندانسته و هر گزارشی را که جذابیتهای داستانیِ قابل قبولی با خود به همراه داشته، مبنای کار قرار داده است. چنین رویکردی اگرچه در یک رمان غیرتاریخی نقصی به شمار نمیآید اما هنگامی که خوانندگان، به غلط خود را در مواجهه با یک روایت تاریخی موثق بینگارند، میتواند منشأ برخی سوء تفاهمات و کج فهمیها واقع شود. یکی از برجستهترین مصادیق این امر در رمان «ملت عشق»، ماجرای قتل شمس است که به مثابۀ یکی از نقاط عطف داستان، آغاز و پایان رمان را تحت تأثیر خود قرار داده است. اما واقعیت آن است که ماجرای قتل شمس در زمرۀ افسانههایی است که پس از مولانا و حتی پس از فرزند او سلطان ولد، خیالپردازان و افسانهسرایان، به احتمال با انگیزههایی خاص آن را پروردهاند. شواهد قطعی و متعدد موجود نشان میدهد که ماجرای قتل شمس و انداختن جسد او در چاه نمیتواند واقعیت داشته باشد. مهمترین قرینۀ دالّ بر غیرواقعی بودن این داستان که البته عناصر جذّابی برای یک رماننویس در آن وجود دارد، انتظار، بیقراری مولانا برای ملاقات دوباره با شمس است که در گزارشهای تاریخی موجود و نیز در بسیاری از اشعاری که پس از غیبت دوم شمس سروده، به وضوح انعکاس دارد. این انتظار و اشتیاق و حتی جستجو، به وضوح حکایت از آن دارد که مولانا دستکم تا مدتها پس از غیبت دوم شمس به هیچ رو درباره مرگ او به قطعیتی دست نیافته بود. در این باره «رساله سپهسالار» نیز به مثابۀ کهنترین زندگینامۀ موجود در باب زندگی مولانا و شمس به کلی در باب قتل شمس ساکت است و در این اثر، تنها از غیبت دائمی او و جستجوها و بی قراریهای مولانا پس از این غیبت سخن به میان آمده است. علاوه بر این، شمس نیز در بخشی از سخنان برجای مانده از او در مجموعۀ «مقالات» به واسطه التهاباتی که به ویژه پس از مرگ کیمیا در اطرافیان مولانا پدید آمده بود، به صراحت اعلام و تهدید میکند که در صورت تداوم این التهابات و خردهگیریها، برای همیشه قونیه را ترک خواهد کرد. عبدالحسین زرین کوب در کتاب «پله پله تا ملاقات خدا» دربارۀ افسانه قتل شمس و نقش علاءالدین فرزند مولانا در این میان مینویسد:
«روایتی که جزئیات افسانۀ قتل شمس و توطئۀ علاءالدین بر آن مبتنی بود و در آنچه سلطان ولد در آثار خویش در این باب نقل میکند هیچ نشانی از آن در میان نیست، ظاهراً مدتها بعد از سلطان ولد لیکن به هر حال از قول او در افواه برخی مریدانش که به عارف چلبی پیوسته بودند نقل شد. خبری هم که در باب کشف جسد شمس در درون یک چاهِ بیفریاد و ماجرای بیرون آوردن و دفن کردنش به وسیله سلطان ولد نقل گشت و در واقع ناظر به رفع شبهه در اصل افسانه بود، از زبان بیوۀ او فاطمه خاتون که مادر عارف چلبی بود در دهانها افتاد و تلفیق آنها با آنچه در باب برخورد بین شمس و علاءالدین بر سر کیمیا خاتون به صورتی مبالغهآمیز و غیرواقع شایع شده، این غیبت ناگهانی شمس و پیدا نشدن ردّ پای او را به صورت افسانهای درآورد که نمونۀ قصههای مبتذل عشقی و جنایی عامیانه بود. چنانکه پیداست تمام اجزای یک قصۀ عشقی و جنایی از رقابت و حسادت و سوءقصد و جنایت در این داستان هست و با این همه، عنصر حقیقتنمایی که در چنین داستانها غالباً مورد توجه قصه پرداز واقع است، در اینجا وجود ندارد».(ص۱۴۵)
و سوم آنکه، چهره شمس تبریزی در این رمان، به رغم مشابهت با برخی گزارشهای موجود، از پارهای وجوه با تصویری از شمس که دستکم در سخنان بر جای مانده از او در مجموعه «مقالات» انعکاس یافته، متفاوت مینماید. یکی از این وجوه که انعکاس دقیق و کاملی در رمان نیافته، چهرۀ ناپیراسته و گستاخ شمس است که در مواجهه با هرچیز و هر کس، حتی خداوند آن را برملا میسازد. شمس به تعبیر خود با عوام مردمان هیچ کاری ندارد و از این رو سخنان و رفتارهایش که همه بر «وجه کبریا» است، عموماً به مذاق عوام خوش نمیآید. او علاوه بر آنکه به نحوی گستاخانه با خداوند و دربارۀ او سخن میگوید، تقریباً همۀ مشایخ نامآور تصوّف را گاه و بیگاه به باد انتقاد میگیرد و از این رهگذر، خود را برتر از آنان مینشاند. نویسندۀ رمان به رغم التفات به این بخش برجسته از شخصیت شمس، در مواردی به ترمیم و روزآمدی این چهرۀ ناپیراسته و گستاخ پرداخته و با وجود انعکاس برخی از وجوه گستاخانۀ کلام و شخصیت او، عمداً یا سهواً از انعکاس کامل این وجه از شخصیت شمس که میتوانست تا حد زیادی از میزان مخاطبان رمان بکاهد، صرفنظر نموده است. این تصمیم باعث شده است تا فصولی که داستان از زبان شمس دنبال میشود، نزد کسانی که از رهگذر گزارشهای موثق موجود، آشنایی نسبتاً عمیقی با شخصیت و منش او دارند، تا حدی تصنّعی و کممایه جلوه نماید. به عبارت دیگر، نویسنده در این فصول، چنانکه باید نمیتواند با کفشهای شمس قدم بردارد.
رمان «ملت عشق» به رغم نقاط قوّت و جذابیتهایی که آن را به یک رمان خواندنی و تحسینبرانگیز تبدیل کرده، از آن رو که در بخشهایی، چهرۀ یک رمان تاریخی یا مبتنی بر دادههای تاریخی را به خود میگیرد، سوءتفاهمها و کجفهمیهایی را پدید آورده است. به نظر میرسد اجتناب از این سوء تفاهمها تنها از عهدۀ کسانی ساخته است که آشنایی نسبتاً عمیقی با منابع معتبر و گزارشهای تاریخی موجود در باب زندگی مولانا و شمس دارند. چنین وضعیتی سرنوشت محتوم همۀ آثاری است که در برزخِ تاریخ و تخیّل شکل میگیرند.
نویسنده: دکتر مجتبی اعتمادینیا
سپاس از نقد دقیق شما
حالا انقدرحسودی نکنین شمام تلاش کنین خوب بنویسین????