از غزلهای سعدی (۱)
صبح میخندد و من گریه کنان از غم دوست ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست بر خودم گریه همیآید و بر خندهٔ تو تا تبسم چه کنی بیخبر از مبسم دوست ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی که کسی جز تو ندانم که بود محرم…
صبح میخندد و من گریه کنان از غم دوست ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست بر خودم گریه همیآید و بر خندهٔ تو تا تبسم چه کنی بیخبر از مبسم دوست ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی که کسی جز تو ندانم که بود محرم…
ازکتاب آرزو بابی دگر نگشودهام همچو آه بیدلان سطری به خون آلودهام موج را قرب محیط از فهم معنی دور داشت قدردان خود نیام از بسکه با خود بودهام بیدماغی نشئهٔ اظهارم اما بستهاند یک جهان تمثال بر آیینهٔ ننمودهام گر چراغ فطرت من پرتو آرایی کند میشود روشن سواد…