سینمای آمریکا و اروپا در فاصله آغاز دهه ۱۹۴۰ تا پایان دهه ۱۹۷۰ میلادی چه تفاوتی با هم داشت؟ به یاد آوردن تاریخ فیلمها سخت است؟! بگذارید با نام چند کارگردان حافظهمان را سرحال آوریم. این فاصله زمانی همان سالهایی است که در آن جان فورد، آلفرد هیچکاک، اورسن ولز، بیلی وایلر در آمریکا و لوئیس بونوئل، اینگمار برگمان، روبر برسون، فدریکو فلینی، ژان پیر ملویل در اروپا بهترین فیلمهایشان را ساختهاند. بگذارید نام چند جریان اثرگذار را هم مرور کنیم: سورئالیسم، موج نو فرانسه، مدرنها، طرفداران تئوری سینمای مؤلف، طرفداران مکتب آیزنشتاین و… شاید برای کسانی که سینما را تخصصی دنبال نمیکنند مرور نام چند فیلم بهتر باشد: پدر خوانده، پرسونا، جویندگان، پرندگان و… کسانی که مجذوب ویژگیهای تکنیکی این دوران هستند نیز بی تردید فیلمهای سیاه و سفید کداک را با آن خاکستری مطبوع و آن گرین (ریزدانههای) چشمنوازی که زیبایی کانتراست را در چشم بیننده نقاشی میکرد و نورپردازیهای استثنایی ـ بهخصوص اروپاییها ـ را خوب به یاد دارند.
حالا که به یاد آوردیم از کدام زمان در تاریخ سینما صحبت میکنیم دوباره میپرسیم سینمای اروپا و آمریکا چه تفاوتی با هم داشت؟ فارغ از تمایزهای تکنیکی و زیباشناسانه که حکایت از تفاوت نگاه اروپایی و آمریکایی در درک زیبایی دارد، تفاوتی جدی در این میان وجود داشت؛ تفاوتی که امروز هم اگر کسی به تماشای این فیلمها بنشیند هنوز آنرا در خواهد یافت. احساسی که از دیدن فیلم آمریکایی به انسان منتقل می شد حس مطبوعی از خوب بودن جهان با همه بدیهایش و انتظار طلوع خورشیدی از کرانههای افق بود که تاریکیها را از میان برخواهد برداشت. چشمانداز روشنی از جهان پیشرو ارمغان افسونی یک یا چند ساعته بود که با چشمبرهمزدنی تمام میشد و ما را خوشحال و آرام با حالتی متأملانه درباب بدیها و خوبیها روانه زندگی میکرد. با خود فکر میکردیم، عجب، دیدی … ولی آخر کار حق به حقدار میرسد! بالاخره دنیا هم حساب و کتابی دارد. بالاخره در همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد! صبر داشته باشی درست میشود! بالاخره هرمشکلی راهی دارد…
اما دیدن فیلمهای اروپایی دنیایی متفاوت را پیشچشم ما مجسم میکرد. دنیایی که در آن لزوما بدها سرنوشت شومی نداشتند و خیلی از اوقات هر آنچه ناکامی بود، چه بسا، برای خوبها بود. آری این دنیای بی رحم قابل اعتماد نیست! گذشته از آن، چه کسی مدعی این گزافه است که هر آنچه از آلام و مصائب در زندگی بشر هست درمانی دارد و خورشیدی بر همه تاریکیها خواهد تابید؟ در تاریکی زندگی بسیاری از مردمان هرگز خورشیدی نخواهد بود. باید دردها را دید، چشید و آزمود. نباید طعم تلخ زندگی را با افسون نور و تصویر از ذائقهها زدود. دردها را باید باز کرد. جراحی کرد و آنها را تا عمیقترین لایههای هستی و روان آدمی تماشاکرد و شناخت. اینها آرمانهای سینمای اروپایی بود. برای همین نمیشد بعد از دیدن فیلمهای اروپایی خوشحال، سرخوش و امیدوار بود. هر یک کافی بود برای چند روز یا چند هفته فرو رفتن در فکر و اندیشیدن به ابعاد پیچیده و نامطبوع زندگی آدمی… این تصاویر چه میگفتند؟ با این وصف چطور میشد آنقدر سادهلوحانه خوشبین بود؟
شما کدام را میپسندید؟ امروز، در دهه ۲۰۱۰ و در آستانه دهه ۲۰۲۰ اگر بخواهید از گذشتهها یادی کنید و از آن دوران یادگاری را برای خود زنده کنید، به تماشای کدام خواهید نشست؟ ترجیح میدهید آلام و مصائب را در پرتو تابش نوری که از کرانههای افق خواهد تابید کم اهمیت بپندارید یا تلخیهای زندگی را با همه دشواریاش ببینید، جراحی کنید و تا اعماق درونتان تماشایش کنید؟