ادبیات فارسی به نحو عام و شاخۀ ادبیات غناییِ منظوم به نحو خاص، تا پیش از دوره مدرن تقریباً از حضور نگاههای زنانه خالی است. این حوزه نیز همانند بسیاری دیگر از حوزههای تمدنی ما، مِلک طِلق مردان و جولانگاه اختصاصی آنان بوده است. این وضعیت در حیطۀ ادبیات غنایی که عرصۀ بیان عواطف و احساسات است، بسیار قابل تأمل و پیجویی است. تقریباً در همۀ آثار منتسب به این حوزه ادبیات فارسی، این مردان هستند که زنان (و نیز گاهی همجنسان خود!) را بر اریکۀ معشوقی مینشانند و در باب عواطف و مطلوبات زیباشناسانۀ خود داد سخن سر میدهند. ویژگیهای صورت و سیرت معشوقان، همگی برآمده از نظرگاه مردان و ناظر به ترجیحات و ذائقههای زیباشناسانۀ آنان است؛ کیفیت اجزای صورت، وضعیت کلی اندام، رنگ و کیفیت پوست و مو و نوع پوشش معشوق، همگی تابع ذوق و سلیقۀ مردان است و در این میان، هیچ اثر قابل اعتنایی ناظر به ترجیحات، ذائقهها و مطلوبات زنانه به چشم نمیخورد. در برخی آثار مشهور ادبیات غنایی نیز اگر گاهی شخصیت زن داستان درباره محبوب و معشوق خود سخن میگوید، باز این راویان مرد قصهها و داستانها هستند که از زبان شخصیتهای زن سخن میگویند و در پسِ نقاب آنان پنهان میشوند. طُرفه آنکه ترجیحات و ذائقۀ زیباشناسانۀ زنانِ این داستانها نیز مردانه است؛ آنان نیز از زلف مُجعّد و لعل لب و بلندبالایی و میان باریکیِ معشوق خود سخن به میان میآوردند که کم و بیش ناظر به ترجیحات و ذائقه های مردانه است.
متعاقب چنین وضعیتی، ظرفیتهای زیباشناسانۀ ادبیات غنایی به دلیل فقدان نگاههای زنانه، ظهوری در حد کمال نیافته و در صورت و سیرت، به یکسونگریهای مردانه گرفتار آمده است. بروز و ظهور نظرگاههای زنانه علاوه بر آنکه میتوانست از رهگذر تکثیر صُوَر خیال، بر تنوّع و غنای هرچه بیشتر ادبیات فارسی بیفزاید و دریچهای رو به شناخت روانشناسی عشقِ زنانه به شمار آید، چه بسا خشونت پنهانِ منتشر در ادبیات عرفانی ما را نیز که همگی برخاسته از خُلق و خوی مردانه است، تلطیف میتوانست کرد.
علاوه بر آنچه گفته آمد، فقدان نگاههای زنانه در این حوزۀ ادبی، زنان را مبتنی بر هویتی مردساخته معرفی و بازنمایی میکند. این هویت تحمیلی چه بسا در مواردی با ذائقه ها و روحیات زنانه سازگار نبوده و قَدح شأن زنان به شمار آمده است. معشوقان ادبیات فارسی که عموماً در ظاهر واجد ویژگیهای زنانهاند، به فضایلی (بخوانید رذایلی!) چون نیرنگ، جفاکاری، خیانت، اغواگری، بیوفایی و پیمانشکنی آراستهاند. اینها ویژگیهایی عموماً ممدوح و گاهی مطرود بوده است که مردان، غالباً معشوقان خود را متّصف به آنها یافتهاند. این تصویری است که مردان به عنوان یکی از دو طرف رابطۀ عاشقانه از زنان ترسیم کردهاند. اما آیا زنان همواره در طول تاریخ، این تصویر را مطابق با واقع یافته و از آن خرسند بوده اند؟ تصویر عمومی زنان از مردان واجد چه ویژگیهایی است؟ آیا زنان همواره از اینکه بنا به صلاحدید مردان در جایگاه معشوقِ یک رابطۀ عاشقانه ایفای نقش کنند، خرسند بودهاند؟ مبتنی بر میراث مکتوب ادبیات فارسی تا پیش از دورۀ مدرن، پاسخ هیچ یک از این پرسشها به وضوح معلوم نیست، چرا که این عرصه همانند بسیاری دیگر از حوزههای تمدنی ما در غیاب زنان بسط و گسترش یافته و از انعکاس نگاههای زنانه ممانعت به عمل آورده و از این حیث، توازن تمدنی ما را بر هم زده است. این محدودیتها اگر چه در دوران جدید تا حد زیادی برداشته شده اما هویتهای تحمیلیِ مردساخته، آنچنان در نهاد زنان درونی شده است که به رغم از میان رفتن موانع بیرونی، همچنان ذائقۀ فرهنگی، ادبی و زیباشناسانۀ آنان را تحت تأثیر خود قرار میدهد. مریم جعفری آذرمانی در غزل زیر بر چنین سرنوشتی مویه میکند؛
گردن به پایین زن، گردن به بالا مَرد
دیگر نمی دانم من یک زنم یا مَرد
گردن نمی خواهم من زن نمی خواهم
تن وا کن از گردن تا سَر کنم با مَرد
آرایشم کردی تا حس کنی مَردی
تا صورتم زن شد در ذهنم اما مَرد
بهتر که زنها هم طردم کنند از خود
چون خسته ام دیگر از این همه نامرد
هم جنس حوّایم هم آدمی هستم
اسم مرا بردار، بگذار حوّامَرد
نویسنده: دکتر مجتبی اعتمادینیا