مارکوس اورلیوس یاریام کرد تا از اندوه جان به در ببرم و زندگی خویش را دگربار بسازم
جیمی لومباردی
عضو کمکی هیئتعلمی گروه فلسفه و دین در دانشگاه برگن کِمیونیتی در نیوجرسی
مترجم: حمیده قَمری
«هنگام کودکی و جوانی کتابها من را از نومیدی نجات بخشیدند: باور کردم که فرهنگ برترین ارزشها است.»
زن ویران شده (۱۹۶۷) نوشتۀ سیمون دوبووار
این که یک رواقی خم به ابرو نمیآورد تا از امواج پرتلاطم عواطف خود آزاد باشد تصوّر اشتباه و رایجی است. امّا آنچه این برداشت رواقی را ناصواب میسازد این است که عواطف ما، حتّی دردناکترین آنها، لازم نیست دشمنان ما باشند، اگر یاد بگیریم که به آنها همچون راهنمایان خویش بنگریم. نادرستی این سخن ممکن است بدیهی به نظر برسد، یا همچون گفتههای کسی باشد که هرگز با رنج حقیقی روبهرو نشده است. امّا در طی یکی از وخیمترین بحرانهای زندگیام بود که مسیر خویش را به فلسفۀ رواقی گشودم و آنگاه از رهگذر آن به نهایت پذیرندگی ممکن در این ساحت از هستی دست یافتم.
در سپتامبر ۲۰۱۳ ناگهان همسرم به عجیبترین بیماری دچار شد. توصیف او بهعنوان بیمار تقریباً مضحک به نظر میرسید زیرا تب یا تومور و یا چیزی نبود که قادر باشیم حقیقتاً به آن اشاره کنیم و بگوییم: «این ـ این همان مشکل است.» امّا ضعف و خستگی، بهویژه اختلال حواس بود. دو ماه طول کشید و سرانجام تشخیص داده شد که وی به بیماری میاستنی گراویس (myasthenia gravis) [ضعف وخیم عضلانی] دچار شده است: بیماری خودایمنی نادری که به ما گفته شد معمولاً زنان زیر ۴۰ سال و مردان بالای ۶۰ سال از آن رنج میبرند که هیچ یک از این دو ناظر به وی نبود و با در نظر گرفتن کلیۀ جوانب، [بیماری او] نسبتاً جزئی است و میتوانیم انتظار داشته باشیم که طی پنج تا ده سال آینده خودبهخود بهبود یابد. باوجوداین، در وهلۀ نخست، پیشبینی بیماری بهاندازۀ شانس ابتلای او به آن، نادرست از آب درآمد. دو روز پیشاز روز شکرگزاری (چهارمین پنجشنبه ماه نوامبر) بدنش شروع کرد به تحلیل رفتن. مردی که زمانی من را از آستانۀ در به دوش میگرفت دیگر در گردنش قدرت آن را نداشت که سر خود را از روی بالش بلند کند. باوجود مخالفتهای وی، با اورژانس تماس گرفتم و با بیمیلی او را به بیمارستان منتقل و نهایتاً در بخش مراقبتهای ویژه بستری کردند.
صبح روز شکرگزاری درحالیکه پرستاران برای تعویض ملحفههای تختش او را جابهجا میکردند، از راه رسیدم. آنچه شاهدش بودم تا پایان عمر همراهم خواهد بود: مردی که دوستش داشتم، پدر بچههای یک و پنج سالهای که در خانه گذاشته بودم، به نارسایی تنفسی دچار شده بود. تمام بدنش همچون بادمجانی بنفش شده بود و من درحالی در کنارش ایستادم که برای نجات زندگیاش لولهگذاری تراشه اورژانسی انجام میشد. کمتر از یک ماه، با لولهها و دستگاههایی که تمام عملکردهای بدنش را با آنها انجام میداد، دوام آورد. معدود لحظاتی در هوشیاری بود که اکثر آنها با ترس همراه بود، امّا نه ترسناکتر از زمانی که، با وجود مخالفتهای وی، فرم رضایتنامۀ نایشکافی (Tracheotomy) را امضا کردم زیرا به من گفتند دیگر ماندن وی در همان وضعیت لولهگذاری تراشه، ایمن نیست.
باوجوداین، نایشکافی قاتل وی از کار درآمد و من همان کسی هستم که ثابت میکند نایشکافی وی را کشته است. زیرا پس از برطرف شدن وضعیت بحرانی، آنگاه که دوباره شروع به راه رفتن کرد و پس از آنکه از توانبخشی به خانه آمد تا آخرین کریسمس را با فرزندانش باشد در خواب خفه شد، مخاطی که از آسیب به نای وی ایجاد شده بود ـ درست هنگامی که برای فرصتی دوباره در زندگی برنامهریزی کرده بودیم ـ او را کشت.
بیخوابی و مراسم خاکسپاری را با ترکیبی نامقدس از زاناکس، ودکا و نیروی کامل اراده پشت سر گذاشتم. آنگاه در اولین فرصتی که پس از آن یافتم، به سوی جایی رفتم که مدّتها مکان شادمانیام بود: کتابخانۀ مِیبل اسمیت داگلاس(Mabel Smith Douglass) در پردیس راتگرز نیو برانزویک (Rutgers New Brunswick). داشتم این فکر را در ذهنم فرو میکردم که با خواندن فایدون و متقاعد کردن خود به جاودانگی روح میتوانم آرامشی را بیابم که شدیداً نیازمندش بودم. نمیتوانم بگویم که این تلاش موفقیتآمیز بود. و هنوز هم دلم میسوزد برای آن کتابدار بیچارهای که سعی داشت اشکهای ناامیدانهام را از نیافتن [کتاب] افلاطون در قفسهاش درک کند. امّا هنگامی که من را به محلّ انتقال کتابها برد، این تأملات مارکوس اورلیوس (Marcus Aurelius’ Meditations) بود که از قفسه بیرون آوردم و از همانجا بود که همه چیز تغییر کرد.
صفحات این کتاب شامل چندین حکمت ساده بود که احتیاج به یادداشتبرداری از آن تقریباً ابلهانه به نظر میرسید، امّا دستورالعمل اورلیوس مبنیبر اینکه «بکوش تا همان انسانی باشی که فلسفه سعی در ساختنش دارد» چیزی بود که لازم داشتم. فکر نمیکنم اغراق باشد اگر بگویم آنچه در صفحات تأملات یافتم من را از نومیدیای که تهدید به بلعیدنم میکرد، نجات بخشید. ناگهان بیوه شده بودم و با داشتن دو فرزند کوچک احساس میکردم که کاملاً آمادۀ گام نهادن در بزرگسالی نیستم، [امّا] در این دستورالعمل اورلیوس که «در آنچه تصور میکنید غرق نشوید، بلکه تنها آنچه را که میتوانید و باید، انجام دهید» تعادلی حاصل شد. من هنوز نمیدانستم که چگونه میتوانم از پس دانشآموختگی، یا بلوغ فرزندانم و یا هزینههای ارتودنسی برآیم، چه رسد به دانشگاه، اما این دستورالعمل یادآور آن بود که اکنون نیازی به حل این مشکلات ندارم.
اورلیوس به من یادآور شد آنجا که هستم صرفاً جایی نیست که هستم بلکه موقعیت زمانیای بیش نیست ـ و اینکه در گسستن خود از زمان هیچ مزیتی وجود ندارد. اگر بگویم یاد گرفتم بلافاصله و فوراً از اضطراب دست بکشم دروغ گفتهام. امّا یاد گرفتم که این دستورالعمل را برای خودم تکرار کنم که «هرگز اجازه ندهید آینده آرامش شما را برهم زند، در صورت لزوم با همان ابزارهای عقلیای با آن روبهرو شوید که امروز شما را در برابر زمانِ حال مسلح کرده است.» و من آموختم ابزارهایی را که در اختیار داشتم و چگونگی استفاده از آنها را برای حل مشکلات زمان حال بسنجم و نه برای فاجعه انگاشتن امور ناشناختۀ آینده.
امّا عبارتی که بزرگترین تغییر را ایجاد کرد ـ عبارتی که سالها است به آن مراجعه میکنم ـ درحالیکه رویدادهای جدید و مرگبار مرا تهدید به غرق شدن در امواج غم و اندوه میکند ـ یادآور آن است که خلق داستان اتفاقاتی که برایمان روی میدهد در نهایت به خودمان بستگی دارد. مهم نیست که چه اتفاقی افتاده است، هنوز هم انتخاب با ما است که داستان خود را، در برابر شرایط احتمالی، همچون شکستی کمرشکن یا پیروزیای معجزهآسا فرض کنیم ـ حتّی اگر تمام آنچه انجام میدهیم این است که برخیزیم و دوباره ایستادن را یاد بگیریم.
نمیگویم و نمیتوانم بگویم که مرگ همسرم در ۳۳ سالگی شوربختی نیست. همچنین نمیخواهم و نمیتوانم بگویم که گذران زندگی دو فرزندم بدون پدرشان بیانصافی نیست، امّا ما استقامت کرده و پیروز شدهایم و اینکه من یاد گرفتهام ببینم این [استقامت و پیروزی] خوشبختی بزرگی است که میتوانم جشن بگیرم.
همانطور که اورلیوس میگوید، از دست دادن یک عزیز اتفاقی است که میتواند برای هرکسی بیفتد، امّا همه از آن آسیب نمیبینند. ما سوگوار هستیم و نسبت به آنچه از دست دادهایم غافل نیستیم، امّا به این نتیجه رسیدیم که «سعادت راستین آن چیزی است که از برای خویش میسازید.» ما یکدیگر را تنگ در آغوش میگیریم، به اعتبار این حقیقت که زندگی زودگذر است و هر لحظۀ شادمانی که مسیر خویش را به سویمان مییابد عطیهای است که باید گرامی داشت. شاید مهمتر از همه یاد گرفتیم اگرچه هنگام شکست نمیتوانیم تصمیم بگیریم، امّا باید تصمیم بگیریم که چه چیزی را از میان آوار بیرون بیاوریم.