در هفتهای که گذشت سه خبر روبهرویم قرار گرفت. علاوه بر اینکه هر یک از این خبرها به تنهایی مایه تأمل است و انسان را به فکر فرو میبرد، ملاحظه مجموع آنها حقیقتی را برملا میسازد که مایه اندوه و تأثر است. از خبر خوب شروع میکنم. پس از آن خبر بد و در پایان خبر بدتر را نقل خواهم کرد.
۱. در صفحات مجازی تصاویری از اسبابکشی یک کتابفروشی در بندر «ساوت همپتن» در جنوب انگلیس منتشر شد: «کتابفروشی «اکتبربوکس» که ۴۰ سال در محلی دایر بوده، حالا دیگر از عهده افزایش اجاره بهایش برنمیآید و باید به محل دیگری نقل مکان کند. این کتابفروشی اعلام کرده است که در روز ۲۹ اکتبر برای اسبابکشی به کمک داوطلبانی نیاز دارد. در روز موعود بیش از ۲۰۰ نفر از شهروندان زنجیرهای انسانی به طول ۱۵۰ متر تشکیل دادند و کتابهای این کتابفروشی را دستبه دست کردند تا به مکان جدید منتقل شود.» این خبر را همراه با تصاویرش در روز ۳۰ و ۳۱ ام اکتبر خبرگزاریهای سیانان و واشنگتنپست و بسیاری از صفحات خبری منتشر کردند.
۲. در یکی از گروههای فضای مجازی دوستی نوشته بود: «دوستان برای بهرمندی از کتب فلسفی به کانال …. وارد شوند.» به آن کانال مواجعه کردم، دیدم در آخرین نوشتهها همه کتابهای بابک احمدی را در قالب فایل پیدیاف منتشر کردهاند (البته رایگان و غیرقانونی). نخستین نوشته این کانال برای معرفی خود از این قرار بود: « با سلام. * این کانال با همکاری چند دانشجوی دکتری برای دسترسی به منابع الکترونیکی علوم انسانی تاسیس شده است. * در این کانال، کتابهایی در موضوعات و حوزههای مختلف که نسخههای آنها در سطح فضای سایبری منتشر شده است بهصورت متمرکز و رایگان ارائه خواهد شد.* در این کانال برای پرهیز از تزاحم موضوعات و تراکم مرسولات، در هر روز یک موضوع و تعداد مشخصی کتاب به اشتراک گذاشته خواهد شد.* تصویر روی جلد کتابها، جدا از خود کتاب در قالب یک عکس ارسال خواهد شد تا در انتخاب کتاب به خواننده کمک کند.* در هر نوبت کتابهای منتشر شدهی یک نویسنده یا مترجم به اشتراک گذاشته خواهد شد.* در برخی از موارد برای آشنایی مخاطبین با موضوع کتاب، توضیحاتی ارائه خواهد شد تا خوانندگان بتوانند حجم اینترنت خود را برای دانلود کتابها مدیرت کنند. * شما هم اگر کتابی دارید که دوست دارید از این طریق در اختیار دیگران نیز قرار بگیرد، یا نقد و پیشنهادی دارید، میتوانید برای نشانی مدیر کانال … ارسال کنید. * به امید خدا این کتابخانه جامعیت خوبی نسبت به کانالهای دیگر خواهد داشت.»
۳. دانشجوی کارشناسی ارشد یکی از دانشگاههای معتبر دولتی در پی چارهجویی برای به پایان بردن پایاننامه بود. در آغاز برای اینکه کار مشخص و معینی داشته باشد به پیشنهاد استاد ترجمه کتابی را به عنوان موضوع پایاننامه انتخاب کرده بود. در مرحله بعد ترجمه انجام شده از جانب استاد نامناسب تشخیص داده شده و از جانب استاد فردی جهت انجام ترجمه (در ازای دریافت پول) به ویمعرفی شده و در نهایت آن ترجمه نیز پسندیده نشده و پیشنهادهای دیگری مطرح شده است. حالا دانشجو نمیداند چه باید بکند که از این پایاننامه دفاع کند و فارغالتحصیل شود. این خبر جزئیات دردآور بیشتری دارد که آنها را ذکر نمیکنم.
***
بالاخره باید بپذیریم که دانایی در میان برخی مردمان محترم و ارجمند است و در میان مردمانی دیگر بیارزش و پست. اگر دانایی در میان مردمانی بیارزش بود، نباید در انتظار ارتقاء و بالندگی فرهنگ، تمدن و کیفیت زندگی، بلکه باید چشمانتظار هزار چیز دیگر که از عوارض این نگونبختی است باشند.
اینکه مردمان شهری کوچک، در یک روز، با هم حاضر میشود که نشان دهند سرنوشت یک کتابفروشی ۴۰ ساله برایشان مهم است، اگر هیچ معنای دیگری نداشته باشد، لااقل حکایت از ارزش کتاب و دانایی در میان آن مردمان دارد. در عوض، مردمان سرزمینی پهناور و کهن با سابقه تمدنی دوهزارساله چه ارزشی برای دانایی قائلند درحالیکه امروز دانشجویان مقطع دکتریاش (آنهم در گرایشهای الهیات و فلسفه) با افتخار و با امید به خدا کمر میبندند نان نویسندهای را آجر کنند که همه عمرش را صرف افزایش دانایی در آن سرزمین کرده و حاصل عمرش را داوطلبانه در ازای دریافت مبلغی ناچیز (پول کاغذ و جوهر) به علاقهمندان عرضه کند. چه شگفتند مردمانی که آمادهاند تا عمر شریف را بهجای صرف کردن برای مطالعه و مشق فراست و دانایی صرف آن کنند که کتابهایی را دزدانه گردآورند و در پی یافتن شریکانی در رواج دادن این فرومایگی باشند.
پیشترها با خود میاندیشیدم کسانی که اینگونه رفتار میکنند آیا بیم آن ندارند که نویسندگان انگیزه نوشتن و نشر دادن را از دست بدهند و قلمشان خشک شود؟ آخر، نویسندگان هم عقل دارند، چه بسا بیش از دیگران داشته باشند. «چه سود که عمر بگذرانی و صفحه سیاه کنی برای مردمانی که حتی حاضر نیستند برای خواندن اثر قلمت پول بابت کاغذش بدهند. همان مردمانی که حاضرند دهها برابر را در کمتر از ساعتی به ازای بهدندان گرفتن ران مرغی، گوسفندی، گاوی بدهند.» نویسنده، اگر این فکرها را بکند دیگر نخواهد نوشت. آنگاه این کسان که به گردآوردن این کتابها، این اموال مسروقه، مشغولند اصل ماجرا را از دست خواهند داد.
بعدها دریافتم که اندیشهام نادرست بوده است. آن کسان که کتاب میدزدند، میلی به کتاب ندارند. کتابهایی را که میدزدند و انبار میکنند نمیخوانند. پس برایشان چه اهمیتی دارد که فلان نویسنده دیگر ننویسد. اینان علاوه بر دزدی، بیماری دیگری نیز دارند؛ از انباشته شدن کتابها در رایانههایشان احساس دانایی میکنند. فکر میکنند حالا که ده هزار کتاب در رایانه دارم، توگویی ده هزار کتاب خواندهام.
پندار نادرست دیگرم آن بود که گمان میکردم نویسندگان، شایستگان و دانایان نیز از این قماشند که حساب و کتاب کنند و چون صرفهای ندیدند دیگر ننویسند، اما اینچنین نیست. دانایان همیشه حساب و کتاب دیگری دارند. اگر هزاران دزد هم در خرمنشان زند باز مینویسند و آرزو میکنند ای کاش فرومایگان کتابهایی را که دزدیدهاند بخوانند. آنان اگر بدانند کسی حاضر است عمر در راه فرزانگی و فراست گذارد، کتابشان که هیچ، نانشان را نیز با او قسمت خواهند کرد. اما افسوس که فرومایگان این را درنمییابند.
خبر سوم، خبری تلخ که گواهش را هر روز در خیابان انقلاب تهران فریاد میکنند، نتیجه رویدادی است که خبر دوم آن را حکایت میکند. دانشجویان دوره دکتری که اینچنین باشند، فرداروز، استادانی آنچنان خواهند شد. چه ارزشی دارد دانش و فرهنگ برایشان؟ همان ارزشی که کتابهای دزدی انبار شده در رایانهها برایشان دارد، پایاننامههای دزدی دفاع شده در کارنامه استادیشان دارد.
در این میانه فقط نمیدانم گناه از کیست که این همه زشتی، دیگر برای ما رنگ زشتی ندارد؟ عادت کردهایم! اعتراض نمیکنیم! حتی از دردناکی این فاجعهها در چاه هم فریاد نمیکنیم. هر چند آنکه در چاه فریاد میکرد مرد خدا بود و عدالت. اهل دین (که نه، اهل تزویر و روی و ریا) این روزها در پی بافتن کلاه شرعی برای این کجرویها هستند. کلاهی آنقدر گشاد که سر اخلاق را هم تا گردن بپوشاند. کجاست آن جوانمردی که این کلاه را بر سر خود ننگ بداند؟!
نویسنده: روحالله چاوشی
اینجا هنوز هم مملکت شعبان استخوانی هاست. هنوز هم نوستالژی کله پزی و شکم چرانی جزو نوستالژیهای اصلی مردم ماست. هنوز هم زبان بیش از مغز به کار میاید و تفنگ مفتش شش انگشتی هنوز هم قلم رضا خوشنویس را نشانه رفته است. اینجا مملکت هزار دستان است. اینجا خان مظفر، از بالای بالکن گراند هتل، به اشارت انگشتی، شرنوشت رضا خوشنویس را در کف پیاده رو لاله زار، با خون همرنگ میکند. اینجا حتی ابوالفتح خان صحاف هم باید تفنگ دست بگیرد. اینجا نه تنها تفنگها قلم نشدند بلکه قلمها هم تفنگ میشوند. اینجا ایران است. مهد فرهنگ و تمدن.